زیبایی ، دانایی ، نکویی

در تلاش برای بقا

جمعه, ۸ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۳۷ ق.ظ

در کتابخانه مشغول خواندنم .. صدایی آشنای کد ۹۹ رو میشنوم ..

کد ۹۹ . کد ۹۹ به واحد دیالیز ... 

بین ماندن و خواندن و رفتن باز میمانم میدانم وجودم شاید در این مقطع کمکی نمیکنداما دیدن و یادگرفتن میتواند در چند ماه دیگر کمکم کند ...

درس را میگذارم و فاصله چندانی با سالن مطالعه ندارد خودم رو به واحد دیالیز میرسانم ...

نگهبان دم در ایستاده با خوشرویی سلام میکند ... احساس میکنم بی نهایت خوشحال است ...شاید چون توانسته خودش را به موقع برساند (هرکسی به وظیفه یا خودش فقط فکر میکند )

بلافاصله از شلوغی دور تخت متوجه میشوم کدام تخت هست خودم رو میرسانم نزدیک یک خانم پرستار قوی هیکل ماساژ قلبی میدهد اما به نظرم زیاد موثر نمیدهد. . نبض مریض برگشته است ... خیلی ضعیف .. تخت روبه رو پسر جوانی در حال دیالیز هست برای اینکه نترسد پرده را کشیده اند .. جوان میخندد ..گاهی آدم از ترس هم میخندد ..

به بیمار نگاه میکنم یک نبض ضعیف ... انتوبه و حال عمومی نامساعد .. درلحظه فکر میکنم اگر من جای او بودم میگفتم هیچ تلاشی برای زنده ماندنم انجام نهند وقتی دیگر توانایی زندگی کردن ندارم بعد بلافاصله با خودم گفتم این یک جور خودکشیست یاد رمان دوزخ کمدی الهی دانته افتادم آنجا که خودکشی کنندگان برای رهایی از رنج این دنیا خود را میکشند اما در واقع به عذابی دیگر دچار میشوند را به مشابه درختان توصیف کرده که با هر ضربه ای از شاخه هایش خون جاری میشود این خون هم باعث رنج درختان هست و هم اندکی از دردشان را تسکین میدهد ... در اینجا به نقطه ای میرسم که میگویم با خودم پس زندگی باید ارزش خیلی بیشتری داشته باشد تا آدم به خاطرش بجنگد ...

  • شازده کوچولو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی